وقتی چشمهای صادق با کمک آقامعلم روشن میشود
به گزارش ادارۀ اطلاعرسانی و روابط عمومی ادارهکل آموزش و پرورش استان اصفهان، محسن دهقانیان از جمله معلمان نیکاندیش استان اصفهان است. او در گفتوگو با روابط عمومی، یکی از خاطراتش را چنین نقل میکند:
روز شکوفههای سال 1378 بود و من مانند هرسال، پایۀ اول را برای تدریس انتخاب کرده بودم. بچهها در حیاط، کنار مادر و پدران خود ایستاده بودند. بعضی شیطنت میکردند، میدویدند یا سروصدا میکردند؛ عدهای هم کنار والدین خود منتظر شروع برنامهها بودند.
زنگ به صدا درآمد و ناظم مدرسه، بچهها را برای ایستادن در صف مربوط به خودشان صدا کرد. من کنار بچهها رفتم و با آنها خوشوبشی کردم تا بچهها راحتتر از کنار والدین خود به صف بیایند.
آن زمان، به دلیل هزینههای موجود، فرستادن کودک به آمادگی (پیشدبستانی امروزی) در بین خانوادهها مرسوم نبود. ناگهان، متوجه کودکی شدم که از کنار مادرش تکان نمیخورد و مدام به چادر مادر خود میپیچید تا اینکه شروع به گریه کرد. به مادرش گفتم اشکالی ندارد که همراه فرزندش در صف بایستد. دانشآموز، خوشحال شد و همراه مادرش آخر صف ایستاد. تا پایان برنامه توجهم به آنها بود. کودک از کنار مادرش تکان نمیخورد. نمیتوانستم چهرۀ او را بهخوبی ببینم؛ گویا خود را پنهان میکرد! با خود گفتم شاید خجالتی است یا از مدرسه میترسد یا بیشازحد به مادرش وابسته است؛ اما بعداً فهمیدم که مشکل او این چیزها نیست ...
برنامه تمام شد. من بچهها را از زیر قرآن رد کردم و با یک شاخۀ گل، آنها را به سمت کلاس فرستادم. اما آن دانشآموز همچنان در کنار مادر خود مانده بود؛ به آنها اشارهای کردم و خواستم باهم وارد کلاس شوند؛ سپس مدیر مدرسه برای صحبت با والدین، آنها را به سمت سالن هدایت کرد و من با دانشآموزانم در کلاس ماندم تا بیشتر با هم آشنا شویم.
دانشآموزی که کنار مادر خود بود، گفت اسمش «صادق» است. پس از نیم ساعت، زنگ به صدا درآمد و بچهها به سمت حیاط دویدند؛ اما صادق کنار مادر خود بود. بچهها که رفتند، لحظهای نگاهم به صورتش گره خورد؛ یکی از چشمان او سیاه بود. از مادرش علت جدانشدن صادق از او و چرایی سیاه بودن چشمش را پرسیدم.
مادر گریهکنان گفت: پس از به دنیا آمدن صادق، ششمین فرزندم، از پرستارها شنیدم که پنس جراحی به یکی از چشمان او خورده است. آنها گفتند مشکلی نیست، در ظاهر هم حالش خوب بود. صادق کمکم بزرگ شد و ما در این مدت شاهد سیاهشدن چشم او بودیم. دو سه باری به بیمارستان و اورژانس رفتیم؛ اما آنها گفتند که از دستشان کاری بر نمیآید و باید به تهران بروید. از آنجایی که همسرم یک کارگر ساده است، نتوانستیم برای او کاری کنیم.
دیگر متوجه نشدم مادر چه گفت. مدام صورت و چشم صادق در ذهنم بود. صادق از آمدن به مدرسه ناراحت بود. او از قیافه و چشمان خود خجالت میکشید. حالا باید چه کار میکردم؟ در این فکر بودم که آیا خواهم توانست محض رضای خدا قدمی بردارم؟
این مسئله را با یکی از دوستانم که پزشک عمومی بود، مطرح کردم. اولین راهحل این بود که برای معاینه و پیگیری روند درمان، صادق را همراه خانوادهاش به بیمارستان فارابی تهران بفرستیم. مقداری پول برای خانوادۀ صادق تهیه کردیم و دوم مهر، آنها را به سمت تهران فرستادیم.
متأسفانه بینایی یک چشم از دست رفته بود. من با پزشکی که صادق را معاینه کرده بود صحبت کردم. او گفت که برای بینایی نمیتوان کاری کرد؛ اما تا دیر نشده میتوانیم برای زیبایی صورت از جراحی پروتز چشم متحرک استفاده کنیم تا هر دو چشم مانند هم شوند. از هزینۀ جراحی پرسیدم، گفتند چهارصد هزارتومان.
دکتر به صادق برای یک ماه دیگر نوبت داد و ما یک ماه برای جمعآوری مبلغ موردنیاز فرصت داشتیم. فردای آن روز، صادق به مدرسه آمد. مادر، پشت در کلاس منتظر مینشست. من تمام سعی و توان خود را برای آموزش بچهها و روحیهدادن به صادق به کار بستم. او دیگر صادق روز شکوفهها نبود!
چند روز مانده به عمل از او پرسیدم: «صادق چرا ناراحتی؟»
-: «آقا اجازه! دکتر گفته بعد از عمل سه ماه نباید از خونه بری بیرون؛ نمیشه به چشمت گرد و خاک برسه! من دوست دارم بیام مدرسه و از طرفی هم میخوام عمل بشم!»
همانجا به صادق گفتم: «پسر عزیزم، ناراحت نباش؛ من در کنارت هستم!»
هزینۀ عمل بهسختی و توسط خیرین فراهم شد. جراحی صادق بهخوبی پیش رفت. یکی دو روز بعد، من به دیدن صادق رفتم. حالش خیلی بود. مادر و پدر او هم از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند!
صادق در فکر بود. به او گفتم: «در چه فکری؟ درس و مدرسه؟» و صادق گفت: «بله آقا!» و من با لبخندی گفتم: «نگران نباش، از فردا خودم به خانهتان میآیم!»
پس از هماهنگیهای لازم با ادارۀ آموزشوپرورش شهرستان، صبحها قبل از اینکه به مدرسه بروم، ابتدا به منزل صادق میرفتم و به او سرمشق میدادم و پس از پایان مدرسه نیز یک ساعت به دیدار او میرفتم تا درسهای تدریسشده در مدرسه را به او هم یاد دهم. این روال، حدوداً سهماهونیم طول کشید. یکی از روزهای دی ماه بود که هرچه در منزل صادق را زدم، کسی جواب نداد. گفتم شاید خوابشان برده و به طرف مدرسه آمدم. صبحگاه بود. مدیر مدرسه اسمم را صدا کرد و من به طرف جایگاه رفتم. صادق به همراه پدر و مادر خود با گل و شرینی به مدرسه آمده بود و در مقابل بچهها و معلمان از من تشکر کرد. چهرۀ خندان صادق گویای همه چیز بود. وقتی به چشمان او نگاه میکنم، هزاران بار خدا را شکر میکنم که به یاری و لطف او، دل یک خانواده شاد شد و دانشآموزی از درس و مدرسه باز نماند.
گفتنی است این مطلب نخستینبار در شمارۀ 256 ماهنامۀ پرتو مهر (فروردینماه 1403) منتشر شده است.
انتهای پیام/
.